تاریخ منوّرالفکری در ایران (۱) روشن‌فکری دینی از کمبود نگاه تاریخ‌محورانه رنج می‌برد برگزاری جشن بزرگ «خدا قوت کارگر» در ورزشگاه امام‌رضا (ع) مشهد استقبال زائران و مجاوران بارگاه رضوی از نمایشگاه «در آستان بقیع» بازدید رئیس بعثه مقام معظم رهبری از نمایشگاه «در آستان بقیع» افزایش ۵۰ درصدی ظرفیت پذیرش زائران مددجو در خراسان رضوی به کجا می‌روم آخر؟ بررسی فضیلت امیرالمؤمنین(ع) در حدیث ردالشمس برگزاری نشست تخصصی «وعده صادق» در مشهد مقدس دومین نشست کارگروه ملی امام‌رضا(ع) در مشهد برگزار شد درباره بانویی نیکوکار که بانی روشنایی حرم مطهر رضوی شد شکر نعمت همجواری با امام رئوف (ع) بازخوانی شخصیت حضرت عبدالعظیم حسنی(ع)| نامه‌ای از مسافر مشهد به مسافر ری ارائه خدمات «آب‌رسانی» در پهنه سیستان توسط خادمیاران رضوی و با هدف کمک به مدیریت کم‌آبی جزئیات برنامه‌های قرآنی روزانه حرم‌مطهررضوی (۵ اردیبهشت ۱۴۰۳) «چشمه‌های معارف رضوی»؛ روایتی از مهم‌ترین احادیث امام رضا(ع) کارگاه دوخت لباس شیرخوارگان حسینی در مشهد مقدس افتتاح می‌شود ویژه برنامه‌های حرم مطهر رضوی به مناسبت شب شهادت حمزه سیدالشهدا(ع) چند هزار حافظ قرآن در خراسان رضوی داریم؟
سرخط خبرها

نگاهی به زندگی شهید دانیال رضازاده، شهید مدافع امنیت، به روایت مادرش

  • کد خبر: ۱۹۴۸۰۵
  • ۲۵ آبان ۱۴۰۲ - ۱۰:۵۶
نگاهی به زندگی شهید دانیال رضازاده، شهید مدافع امنیت، به روایت مادرش
خرده روایت‌هایی مادرانه از کودکی تا شهادت دانیال رضازاده، شهید مدافع امنیت.

به گزارش شهرآرانیوز دانیال برای مادرش مترادف با همه چیز بود؛ همه داشته اش از دنیا، همه آرزوهایش و همه دل خوشی اش برای ازسرگذراندن روز‌های سخت. هرچه باشد، فرزند یکی یک دانه اش بود و دست تنها بزرگ کردن او به بهای عمر و جوانی اش تمام شد. چند ماهی می‌شد که دل خوش از ازدواج فرزند، رؤیا‌های مادرانه می‌بافت برای ماه‌ها و سال‌هایی که هرگز نیامد.

نه اینکه دلواپس مأموریت‌های داوطلبانه دانیال برای خاموش کردن آتش اغتشاشات نباشد، اما پایان این قصه را هم هرگز این طور تصور نمی‌کرد؛ اینکه روزی ناچار شود روی سر فرزند عزیزتر از جانش بایستد و با جسم بی حرکت او وداع کند یا اینکه ناچار باشد جشن تولد فرزند را در مزار او بگیرد. راوی روایت‌های پرفراز و کم فرودی که‌ می‌خوانید، زهره محمدیان، مادر شهید دانیال رضازاده، است که به مناسبت یک سالگی شهادت فرزندش پای صحبت‌های او نشسته ایم.

لالایی شبانه

دانیال تنها فرزند من است. از شش سالگی که پدرش ما را تنها گذاشت، همدم روز‌های زندگی همدیگر بودیم. پدر دانیال راننده اتوبوس بود و در خط کرمانشاه به مشهد کار می‌کرد. وقتی فهمیدم در شهر دیگری زن گرفته است، دنیا برایم تمام نشد. حاضر بودم او دو زندگی داشته باشد، اما من و دانیال هم او را داشته باشیم. اصرار کردم. نتیجه نداد.

دانیال شش ساله بود که پدرش رفت و ما تنها شدیم. سال ۱۳۸۹ بود که پدر دانیال بعد از هشت سال برگشت و توافقی طلاق گرفتیم. من از همه حق وحقوقم گذشتم تا دانیال را داشته باشم. شب تا صبح سوزن می‌زدم. دانیال با صدای چرخ خیاطی من می‌خوابید، اما باهم بودیم. مستأجری سخت بود. پدرم که به رحمت خدا رفت، مادرم از سهم ارثمان برایمان خانه ساخت. خانه اش را به چند تا آپارتمان تبدیل کرد و به هرکدام از بچه‌ها یک واحد داد تا همه پیش خودش باشیم. من و دانیال هفده سال در همین آپارتمان شصت متری زندگی کردیم.

به جای کارکردن بیرون خانه، چرخ خیاطی ام را به کار انداختم تا هم کنار دانیال باشم و هم خرج زندگی را دربیاورم. از عهده مخارج برنمی آمدم، برای همین، آپارتمان را اجاره دادم تا هم کمک خرجمان باشد، هم پس اندازی برای آینده دانیال جور شود. این طور شد که من و دانیال به طبقه بالا و آپارتمان مادرم رفتیم و سیزده سال با مادرم در یک آپارتمان شصت متری یک خوابه زندگی کردیم.

با تو تنها نیستم

دانیال برای دبستان به مدرسه‌ای رفت که عمویش مدیر آنجا بود. از کلاس پنجم با پسری به نام حسین دوست شد. خانه حسین سه کوچه با ما فاصله دارد.  پدر حسین در یازده سالگی او به رحمت خدا رفته بود و او با برادر و مادرش زندگی می‌کرد. من و مادر حسین این بچه‌ها را با سختی و زحمت به ثمر رساندیم.

حسین و دانیال در پایگاه بسیج ثبت نام کردند. همه جا در برنامه‌های مسجد و پایگاه باهم بودند؛ نه فقط این‌ها بلکه در مدرسه راهنمایی، دبیرستان و حتی دانشگاه، اردو‌های جهادی، کار و مأموریت‌های بسیج هم همین طور. با این همه کار که برای خودش ردیف کرده بود، حواسش به من هم بود. بار‌ها گفت که ازدواج کنم. می‌گفت: مامان تو هنوز جوانی،  من که بروم تنها می‌شوی. می‌گفتم: نه، تا تو باشی تنها نیستم. حتی اگر پیش من نباشی، باز هم با هم هستیم.

خادم الشهدا

دانیال هنرستان را هم خواند و به کنکور رسید.  کلاس کنکور رفت، درس خواند و خواند تا دانشگاه قبول شد؛ دانشگاه شهیدمنتظری. با اینکه حسین یک  سال و نیم از دانیال بزرگ‌تر بود، دانیال زودتر ازدواج کرد.  عقدش را بالاسر حضرت خواندیم. دانیال و حسین دانشگاه منتظری را رها کردند و سر کار رفتند.

دانیال دو ماه برای ساخت صحن حضرت زهرا (س) به نجف رفت و همین بهانه اش برای ترک دانشگاه شد، اما در دانشگاه آزاد درسش را ادامه داد. یک عضو جدی اردو‌های جهادی در مناطق محروم و روستا‌های دورافتاده، سیل و راهیان نور بود. طوری بود که ما هشت سال سر سفره سال تحویل دانیال را نداشتیم. در راهیان نور خادم الشهدا شده بود.

اسفند هر سال به راهیان نور می‌رفت و آنجا سالش را تحویل می‌کرد. فرمانده اردو‌های نظامی اش، شهید سنجرانی بود. دانیال عاشق مرام و اخلاق فرمانده اش بود. پدر و مادر شهید رضا سنجرانی هم می‌گفتند: پسر شما مثل فرزند آقارضا شده بود. سال ۱۳۹۶ که فرمانده محبوب دانیال به شهادت رسید، به برنامه‌های ثابت پسرم یکی دیگر هم اضافه شد؛ اینکه هر ماه سر مزار شهید سنجرانی برود.

قسط‌های یادگاری

دانیال در ناز بزرگ شد، اما در نعمت نبود. برای همین، نداری دیگران را‌ می‌فهمید و برای رفع نیازشان کمک می‌کرد.  وام‌هایی که برای کمک به دیگران گرفته بود، هنوز مانده است و خودم باافتخار قسط هایش را‌ می‌دهم.

زمان کرونا دانیال و حسین مثل همیشه باهم بودند.  کنار بیمارستان امام رضا (ع) پایگاه زدند و شب و روز خدمت کردند. همین زمان دانیال کرونای سختی گرفت. دوستانش خبر دادند که مریض شده است و نباید به خانه بیاید. بیست روز خانه نیامد.  من غذا و دم نوش درست می‌کردم و‌ می‌دادم دوستانش برایش ببرند. عین این بیست روز، کار من دعا و دل تنگی بود؛ و قتی دانیال به خانه آمد، خیلی ضعیف و نحیف شده بود. یک بار دیگر هم کرونا گرفت، اما سبک تر.

پنجشنبه آخر

شهید حسن براتی، دوست حسین و دانیال بود. روز‌های اغتشاشات این بچه‌ها را کم می‌دیدیم. شهید براتی با ضربات چاقو شهید شد. در مراسم تشییع، حسین و دانیال یک عکس دونفره می‌گیرند.  دانیال می‌گوید این عکس برای حجله شهادت باشد؛ شاید ما هم در این جریانات شهید شدیم.

ساعت شش صبح می‌رفتند سر کار و بعد از کار برای تأمین امنیت راهی مأموریت می‌شدند.  پیش می‌آمد که دوسه روز خانه نیایند. دانیال دائم می‌گفت از خانه بیرون نروید، دوست ندارم یک وقت به شما بی احترامی شود. از شعار‌ها و فحاشی‌های اغتشاشگران، ناراحت و دل گیر به خانه می‌آمد.

چهارشنبه مثل هر روز ساندویچ ناهارش را گذاشتم. ساعت شش صبح رفت سر کار. عصر زنگ زد که مأموریت دارند و پنجشنبه به خانه می‌آید.  خودش گفت ناهار فردا می‌آید. پنجشنبه برای ناهار آش درست کردم.  آماده که شد، برایش ظرف آش را تزیین کردم و منتظر نشستم برسد و باهم ناهار بخوریم.

دیدم دیر کرده است، به خواهرزاده ام امین زنگ زدم. گفت بی خبر است و ردش را‌ می‌گیرد و به من خبر می‌دهد. چند دقیقه بعد امین زنگ زد و گفت: به پای دانیال چاقو زده اند و الان بیمارستان امام رضاست. بگویید دایی بیاید. داداشم رفت. آرام و قرار نداشتم. من هم با داماد برادرم به اورژانس عدالتیان رفتم. چه غلغله‌ای بود! دو نفر زخمی و دو نفر شهید آورده بودند.

 شلوغی جمعیت مرا گیج کرده بود. به من این طور گفتند که دانیال در اتاق عمل است و دارند پایش را جراحی می‌کنند. دعا می‌خواندم و ذکر می‌گفتم. منتظر بودم عملش تمام شود، اما عملی در کار نبود.  دو ساعت بعد برادرم آمد با اشک و بغض گفت: آبجی! دانیالت شهید شد.

تولدت مبارک

دم اذان بوده که قاتل روی سینه دانیال نشسته و سینه و گردن پسرم را چاک چاک کرده بود. دو ساعت در اتاق عمل این چاک چاک‌ها را دوخته بودند تا بدنش را پاره پاره نبینیم.   نگذاشتند کفنش را باز کنم. من فقط صورت دانیال را دیدم.

حسین و دانیال اگر به مرگ طبیعی می‌رفتند یا اصلا هر مرگی غیر از شهادت، من این قدر صبوری نمی‌کردم. دانیال حاصل عمر یک مادر دست تنها و بی یاور بود. امید روز‌های زندگی ام بود...، اما شهید شد و چه خوب که با شهادت رفت. داغ نبودن دانیالم اصلا سرد نمی‌شود، اما دلم خنک و خرم است که با شهادت رفت.

اسفندماه، چهارماه بعد از شهادت دانیال بود که تولد بیست وپنج سالگی اش را سر مزارش جشن گرفتم. در ذهنم هر چه مانده، شوخی‌ها و خنده‌های دانیال است.  اتاق کوچکش را هم برای خاطراتش گذاشتم. از نوزادی تا جوانی اش خیلی چیز‌ها را به یادگار نگه داشتم؛ دفتر‌های مهد و پیش دبستانی و مدرسه و اردو‌های جهادی و کتاب هایش را. دفتر‌های نقاشی، کاردستی ها، اسباب بازی ها، تلسکوپ، کوله پشتی، کفش و لباس بسیجی، سربند‌ها و عکس هایش را در این اتاق جمع کرده ام. نمازم را همین جا می‌خوانم. ساعت‌ها همین جا می‌نشینم و با دانیال حرف می‌زنم.

تنها شده ام، اما او مرا تنها نگذاشته است. خاطره هایش هست؛ مثلا وقتی پیچ ومهره وسایل خانه را از سر کنجکاوی باز‌ می‌کرد و‌ نمی‌توانست ببندد و از شوهرخاله اش می‌خواست برایش ببندد یا مثلا تلسکوپی که همه چیز را با عشق و علاقه زیر عدسی اش نگاه می‌کرد. کوله پشتی اش را که خودم برای اردوهایش می‌بستم. همچنین عکس‌هایی که تا زانو در گل فرو رفته است و دارد سیلاب را از خانه مردم بیرون می‌ریزد. از یک سال پیش، همه زندگی من مادر همین هاست.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->